راز زندگی, مطالب ناب, وبلاگ

سر گذشت من 4

سرگذشت من

زندگی من از آن جا شروع شد که با کتاب راز آشنا شدم

وقتی که عزیزترین کسی را که داشتم از دست داده بودم و هیچکس در این دنیا به یاد من نبود نه برادری نه خواهری و نه

پدری و تنها غم خوارم را نیز از دست داده بودم.در این زمان بود که یک چیز کم داشتم که اونم در زندگی من آشکار شد ناراحتی

وخسته شدن خانمم از شرایطی که داشتم بالا خره او هم رفت و من را تنها گذاشت در اون لحظه واقعا سخت با اینکه خیلی

مثبت اندیش و روشن فکر شده بودم ولی هنوز کمبود های زیادی داشتم دنیا جلو چشمام سیاه شده بود و دیگر به هیچ چیز

فکر نمی کردم در این لحظات بود که دو سه بسته قرص خواب تهیه کردم و خوردم و در آن لحظه در خانه تنها ی تنها بودم و فکر

میکردم که دیگر از خواب بلند نمیشم واز مشکلات این دنیا راحت شدم دو روز بعد من بهوش آمدم و خودم را در بیمارستان دیدم

فکر نمی کردم زنده بمانم جون کسی بفکر من نبود  بعد از چند روز با لاخره فهمیدم توسط برادرم نجات پیدا کردم برادری که

یکسال بود با هم رابطه ای نداشتیم و اصلا او را در این یکسال ندیده بودم و هیچگونه خبری از او نداشتم  از او پرسیدم که

چگونه من را به بیمارستان آوردی و او گفت کار خدا بوده که من در رابطه به کاری که داشتم بطور اتفاقیبه به این طرف شهر

آمدم و قرار بود فردا بیایم که با اون طرفی که قرار داشتم زنگ زد وگفت حتما امروز بیا  این بود که من امروز آمدم و اتفاقا منزل

کسی که با او قرار داشتم در نزدیکی خانه شما بود و من از درب خانه تان رد شدم ولی چیزی به من الهام شد که احوالی از تو

وزن بچه ات بگیرم و از نگهبان آپارتمان پرسیدم که شما ها خانه هستید یا نه که نگهبان آپارتمان گفته بود خانمش و بچه هایش

رفتند بیرون ولی خودش نرفته…. ادامه دارد

قدیم و ندیم

 

شکلات خوری

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *